بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست
اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست
التماسه...!!
بی تــــــــو ترک برداشته ام
و به هر بهانه ای ،
دلم می شکند ،
گاهی گم می شوم پشت پنجره ها
و سکوتم را بغض می کنم
تا نشنوند صدای شکستنم را . . .
بغض بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست
اگر بشکنه دیگه اعتراض نیست
التماسه...!!
بی تــــــــو ترک برداشته ام
و به هر بهانه ای ،
دلم می شکند ،
گاهی گم می شوم پشت پنجره ها
و سکوتم را بغض می کنم
تا نشنوند صدای شکستنم را . . .
دوستت دارم..چرایش پای تو،
ممکنش کردم،محالش پای تو
میگریزی از من و احساس من
دل شکستن هم ،گناهش پای تو
آمدی آتش زدی بر جان من
درد بی درمان گرفتن هم،دوایش پای تو
من اسیرم در میان آن دو چشم
قفل زندان را شکستن هم،سزایش پای تو
سوختم،آتش گرفتم زین سبب
آب بر آتش نهادن هم جزایش پای تو
پای رفتن هم ندارم من،از کوی دلت
پا نهادن بر دل مست و خرابم پای تو...
کجا هستند ٧٧٠٠٠ نَفَر پزشکی که طومار اعتراض به آن سریال مهران مدیری را امضاء کرده بودند و می گفتند بسان حزب الله ، کفن می پوشیم و به خیابان می آیبم ؛ چون ساحت " مقدس" پزشک در ایران إسلامی خدشه دار شده است ؟
این خبر عجیب از بیمارستان اشرفی خمینی شهر تکان دهنده است، ویرانگر است:
«خانواده ای فقیر برای بخیه پارگی چانه فرزندشان به یکی از بیمارستان های استان اصفهان مراجعه می کنند. پزشک اورژانس پس از بخیه صورت کودک، پدر وی را برای تسویه حساب، روانه حسابداری بیمارستان می کند. صورتحساب حدود 150 هزار تومانی برق از سر والدین کودک می پراند و بیان می دارند که به دلیل عدم استطاعت مالی، قادر به پرداخت این مبلغ نیستند. پزشک معالج پس از مواجهه با این بیان خانواده فقیر، دستور شکافتن بخیه هایی را می دهد که دقایقی پیش بر صورت کودک بیمار زده شده است و در کمال ناباوری، پرستار کودک 4 ساله را بر لب تخت نشانده و در کمال ناباوری، بخیه ها را باز می کند!» این، ماجرایی تکان دهنده و غیرقابل باور است که جمعه گذشته در بیمارستان دولتی اشرفی خمینی شهر در استان اصفهان رخ داده است یا دستکم روزنامه اصفهان زیبا تاکید دارد که عین واقعیت است.
چقدر از نظر اخلاقى سقوط کرده ایم؟ آن چیزى که اسمش شرف بود، کجا رفته؟
جای دارد همه انسانها دور از هرگونه خطوط فکری و عقیدتی آنقدر این مورد را همه جا بیان کنند تا دستور بر برخورد قانونی با پزشک خاطی گردد که انسانیت را زیر سوال برده است
امیدوارم از این موضوع بسادگی عبور نکنیم.
(طبق اخبار رسمی سازمان صدا وسیما مسولین این رویداد ناگوار و غیر اخلاقی از کار معلق شده اند)
سلام خوبید؟
دوستان این زندگی نامه منه البته همه ش نیست ولی خوبه ببخشید که ناراحتون میکنم ولی خودتون گفتید که از خودم براتون بگم زندگی من پر از خداست من همه جا خدا رو حس میکنم تو زندگیم
صدای سکوت مرضیه در فیس بوک
«یک شب به خدا گفتم: خدایا! چرا من؟
خدا گفت: چرا تو نه؟»
عشق به خودی خود منفی نیست بلکه یک احساس مثبت و پاک و الهی است ولی اگر بنا به هر دلیلی انسان از آن سوءاستفاده کند مطمئنا از راه راست منحرف شده و سر از بدبختی و شقاوت در می آورد و مایه اذیت و آزار خود و خانواده و اطرافیانش میشود
حالا بنا به هر دلیلی حس کردید که فرزند شما اعم از پسر یا دختر سر از عشقهای خیابانی و عشق بازی های منفی در آورده و صحبتها و نصیحت های شما در او کارساز نیست براحتی می توانید با این دستور و بدون اطلاع وی ذهن او را از عشق منفی پاک کنید و باعث آرامش او گردید
البته این دستور فقط مختص جوانان نیست بلکه به درد بزرگان هم می خورد مخصوصا اهل طریقت که گه گاهی بعضی از آنها میان کشش قلبی عشق به معشوق زمینی و عشق به معشوق خدایی گیر می میکنند و نمی دانند که چگونه از شر عشق زمینی خود را آزاد کنند باید بگویم که راه حل این مشکل همین روش مجربی است که خدمتتان ارائه میکنم
دستور این است :
با محلول روحانی دستور زیر را نوشته و در گلاب یا هر شربت شیرین دیگر حل کرده و به خورد شخص مورد نظر بدهید تا یک هفته آن را در نوشیدنی های طرف مورد نظر بریزید تا آخر عمر عشق خود را فراموش خواهد کرد
دستور این است :
ا ب ق ا ل ا ب ق ا ل ه و ل د ر ک د ر ک و قیلَ الیَومَ نَنْساکُمْ کَما نَسیتُم لِقاء یَومِکُم هذا و مَن ْ أظلَمُ ممَّن ذُکَّرَ بَآیاتِ رَبِّهِ فَاْعْرَضَ عَنها و نَسیَ ما قَدَّمَتْ یَداهُ و لَقَدْ عَهِدْنا اِلیٰ آدَمَ مَن قَبْلُ فَنَسیَ و لَمْ نَجِدْ لهُ عَزْماً قالَ کذلِکَ آَتَتْکَ آیاتُنا فَنَسیتَها و کَذلِکَ الیَوْمَ تُنسیٰ کذلک تَنسیٰ فلانه بنت فلانه الی یَومِ یُبْعَثون
نکته مهم :
عبارت آخر تنسی فلانه بنت فلانه برای زن نوشته شده و باید بجای فلانه بنت فلانه اسم زن یا دختر مورد نظر و اسم مادرش را بنویسیم
اما اگر مرد باشد اینگونه باید آخر آنرا تغییر دهید ینسی فلان بن فلانه که باید اسم مرد مورد نظر و مادرش را بنویسید
کاشکــــــی…
یک نفــــر بــــود کـــه میگـــفت بــــه مــــــن ...
” همـــه من ... از آنِ تـــو ... وقتــــی کــه دلت می گیـــــرد ” !
گــــآهــے…!
هَــــنوز گــآهــــے…!
مَــــرآ بــه جــــآن تــو قَـــــسَم مــے دَهَـــــند…!
ببـــــین تَـــــنهــآ مَـــن نیســـتَم
کــــه رَفتَــــــنَت رآ بــآوَر نمـــــــے کُـــنَم…!
عادت کـرده ام
نگـاه کنـم به آدم هایی که
از دور می آیند؛
تا آن زمان که ثابت شونـد
“تــو” نیستند…
کهیعص . . .
امروز را نه در این 5 حرف ،
که در حرف آخرش باید جستجو کرد ،
در "صبر" ى که امیرالمؤمنین (ع) سفارش کرده زینب(س) را ،
در خبر از مصیبتى عظیم ،
که عظیم تر از آن در آسمان ها و زمین نیست ،
و زینب نقطه ى پرگار است در این واقعه . . .
از همان لحظه اى که تنش لرزید با شنیدن یک جمله :
اَعوذُ بِالله مِنَ الْکَـرْبِ وَ الْبَـلا . . .
داغ تمام خانواده را دیده . . .
اما همواره حضرت شاه (ع) بوده براى تسکین دردهایش ،
ولى این مرتبه فرق دارد . . .
سخت است ،
براى همین مدام زمزمه میکند :
کاروانى از شقایق ، هر زمان آید به یادم
من که در یک نیمه روزى ، هستى ام از دست دادم
من خداى عشق و صبرم، با سرشک دیده ابرم . . .
آرى آرى . . .
خداوندگار عشق و صبر بود زینب(س) ،
و سینه اش را تاب این غم نبود ،
یک سال و اندى پس از آن مصیبت زنده بود ،
آن هم با غم حسین(ع) ،
و با ام بى بنین مدام از کربلا میگفت ،
از اصغر؛ از سه شعبه ، از حرمله ،
از اکبر؛ از اِرباً اِربا ،
از قاسم؛ از اَحلىٰ مِن عسل ،
از حسین؛ از بِسمِ الله و بِالله و عَلى مِلَــةِ رَسولِ الله،
از قتلگاه، از وَ الشِمرُ جالِسٌ عَلى صَدرِه ،
از حضرت ماه؛ از اَخا اَدرک اَخاک ،
از بوى چادر سوخته ،
از گوشواره هاى به غارت رفته ،
از غسل زهراى سه ساله ،
از طعم سیلى ،
از بازار برده فروشان ،
از بزم شراب،
از طشت طلا ،
از اسیرى . . .
صَلّى اللهُ عَلَیکِ یا بِنتِ حیدر . . .
با توأم ای دشت بی پایان، سوار مـا چـه شد؟
یـکــه تــاز جـــاده هــای انتـظـــار مـا چـه شد؟
آشنــای «لا فتـی الا علــی» اینکـــ کجـاست؟
صاحبـــِ «لا سیفـــ الا ذوالفقــار» مـا چـه شد؟
چـارده قرن است چهل منزل عطش پیموده ایم
الـتـیــام زخـم هـای بـی شمــار مـا چـه شد؟
چشـمِ یوسفــــ انتظــاران را کسی بینــا نکـرد
روشنــــــای دیـــده ی امـیـــدوار مـا چـه شد؟
ذوالجنـاحـا عصـرِ مـا چـون عصـرِ عاشـورا مبـاد
دشت را گشتی بزن، بنگر سـوار مـا چـه شد؟
باز ای موعــود! بی تـو جمعـه ای دیگـر گذشت
کشت ما را بی قراری! پس قــرار مـا چـه شد؟
می نشینم تـا ظهـور سـرخ مردی سبـز پوش
آن زمـان دیگـر نمی پرسم بهـار مـا چـه شد؟
مهــدی جهــانـدار