چقدر دلم میخواهد نــــامه بنویسم ...
تمبر و پــــاکت هم هست ...
و یک عــــالمه حرف ...
کاش کسی جــــایی منتظرم بود ...
هی دهقان فداکار!
تو در روزگاری بزرگ شدی
که مردی برهنه شد
تا زنان و کودکان زنده بمانند!
من اما
در رو زگاری نفس می کشم
که زنی برهنه میشود
تا
کودک گرسنه اش نمیرد ....
مـــــن
از تمام آسمـــان
یک بــــاران را میخواهم ...
و از تمــــام زمیــــن
یک خیابان را ...
و از تمــــام تـــــو
یک دست
که قفــــل شده در دست مـــــن ...
خیلی وقت ها غرورم مثل شیشه جلوی چشمم ریز ریز شد
و من فقط سکوت کردم! دوست نماها!
سر چه سفره هایی نشستم!
سفره دروغ ، سفره هوس ؛
سفره حسادت ؛ سفره چشم و هم چشمی ،