روزهای اول خانه شان پرده نداشت، خجالت می کشیدند همدیگر را ببوسند.
چند روز بعد یک پرده توری خریدند تا عشق شان را از مردم پنهان کنند.
چند سال بعد یک پرده ضخیم خریدند که مردم خیابان شاهد دعوایشان نباشند.
بعدا پرده را کنار زدند تا بتوانند همسایه های شان را در خانه های روبرو دید بزنند.
مدتی پرده پوشی کردند، چندی پرده دری کردند، بعد بی پرده همه چیز را گفتند
ماهها بود پرده ها کثیف و پاره شده بود، حوصله نداشتند عوضش کنند.
به دنبال خدا نگرد
خدا در بیابان های خالی از انسان نیست
خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست
خدا در مسیری که به تنهایی آن را سپری می کنی نیست
خدا آن جا نیست
به دنبالش نگرد.
خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد.
خدا آن جاست.
خدا در دستی است که به یاری می گیری.
در قلبی است که شاد می کنی.
در لبخندی است که به لب می نشانی.
خدا در دیر و بتکده و مسجد نیست
لابلای کتاب های کهنه نیست
این قدر نگرد.
خدا در عطر خوش نان است.
آن جاست که زندگی می کنی و زندگی می بخشی.
خدا در جشن و سروریست که به پا می کنی.
آن جاست که عهد می بندی و عمل می کنی.
خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دوری از انسان ها نگرد،
آن جا نیست.
او جایی است که همه شادند،
جایی است که قلب های شکسته ای نمانده.
خدا نزدیک تر از آنست که فکر می کنیم.
در فاصله نفس های من و توست که به هم آمیخته.
در قلبیست که برای تو می تپد.
در میان گرمای دستان ماست که به هم پیچیده.
خدا اینجاست همسفر مهربان من.
اینجا...
نفس در بطن هویدا شد
طنین خوش نوای عشق
و احساسی پراز دلواپسی و لذت شیرین شدن
جان و روحی را دمیدن
زمزمه های قشنگ پروریدن
رشد تدریجی یک قطره چکیدن
تا ورای خواب و رویای پریدن
پیله ای را جان انسانی دمیدن
با تپشهایی چو گنجشکان سرمست بهاری
هر تکانی بیقراری
لحظه های بی محابای رسیدن
وه!چه زیبا حس نابی را شکفتن
پیله ای را دل بریدن
تکیه بر کوهی ستبر با سر دویدن
از خدایی قطع دنیایی زده با یک خدای دیگری آرام گزیدن
بال یک پروانه ای را
با نفسهایی گشودن
لرزه بر روحی چنان نازک ولی مردانه دادن
خنده ای زیبا به لبهایی نشاندن
تا تمام سختی فرسنگها راهی شکستن
چشم سر هرگز نیازی نیست
با نگاهی همچو مادر
روح دنیا را چشیدن
نارگل
هر شب از یاد تو با چشمم، قیامت میکنم
ناگزیر با کاغذ و خودکار، رفاقت میکنم
بر سر خطی نوشتم نام تو، رقصید قلم
من به این شوق قلم با تو، حسادت میکنم
هر چه شعری یا غزل میگویم از دلتنگیم
تو بگو آیا به این دوری من عادت میکنم?
ثانیه ها بی تو بودن، در دلم سالی شده
هر دقیقه را نگاهی من به ساعت میکنم
وعده ی دیدار وصلت را به دلتنگی زدم
با همین وعده، خیالم را چه راحت میکنم
روز خود را با دوبیتی های نابی چون عسل
با دو صد وزن و هجا، هر صبح حلاوت میکنم
نارگل
http://telegram.me/shear_kade
آنکس که میگفت:
"دوستت دارم"
عاشقی نبود که ب شوق من آمده باشد..
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه میرفت
صدای خش خش برگها...
همان آوازی بود که من گمان میکردم می گوید:
"دوستت دارم"
گفتم: چقدر احساس تنهایی میکنم …
گفتی: فانی قریب
.:: من که نزدیکم (بقره/۱۸۶) ::.
گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم… کاش میشد بهت نزدیک بشم …
گفتی: و اذکر ربک فی نفسک تضرعا و خیفة و دون الجهر من القول بالغدو و الأصال
هر صبح و عصر، پروردگارت رو پیش خودت با خوف و تضرع و با صدای آهسته یادکن
(اعراف/۲۰۵)
به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک ...
چرا باید به دور تو بگردم... ؟؟؟
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم
دلم باران میخواهد
و بوی حضور تو را ...
و کمی گرما
کمی حس داشتنی ، که هرگز ندارمش ...
کاش باغچه ی زیبا تکرار میشد...
کاش زمان برمیگشت و همانجا نگهش میداشتم...
محکم به آغوشم میگرفتمش و هرگز رهایش نمیکردم ...
اینقدر هوای نفسم تنگ است ، که بغض هم نمیترکد ...
و تو چه میدانی ..