برایـــــــــم اشــــــــک می ریــــــــزد!!
برایـــــــــم اشــــــــک می ریــــــــزد!!
من شدم دعوت به شیدایی،شماهم دعوتی.. می روم سمت شکوفایی،، شما هم دعوتی…. می روم تا میهمان خانه ی باران شوم…. در سحرگاهی اهورایی، شما هم دعوتی….. هست برپا با حضور روشن آیینه ها…. محفلی گرم وتماشایی، شما هم دعوتی…. میزبان، عشق است ومهمانان ، بلا گردان عشق….. یک جهان شور است وزیبایی، شما هم دعوتی….. می پرستان جان فدای چشم ساقی می کنند… سرخوش از جامی طهورایی، شما هم دعوتی…. پشت دریا هاست شهری، قایقی آماده کن…. چون به امر عشق می آیی، شما هم دعوتی… ای پر از حس شکفتن ای پر از حس حضور… ای پر از احساس تنهایی، شما هم دعوتی…
خدای من نمیدانم گاهی کجای دنیا گم ات میکنم
در هیاهوی بازار … در خستگی هنگام نماز ! در وسوسه های نفس ام… نمیدانم…. اما ، گاهی تو را گم میکنم مثل کودکی که در بازار دستان مهربان مادرش را رها کرده به تماشای عروسکی مشغول است…!
بعد میبیند مادرش نیست و هیچ عروسکی او را خوشحال نمیکند…!
به کودکی ام بنگر… هرچند خودم تو را گم میکنم اما ….تو پیدایم کن…..
باز در خاطره ها، یاد تو ای رهرو عشق
شعله سرکش آزادگی افروخته است
یک جهان، بر تو و بر همت و مردانگی ات
از سر شوق و طلب، دیده جان دوخته است
فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد
ﺗﻮ ﻣﺠﺎزﺍﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ مرا
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ…
ﻣﻦ
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﯽ…
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺍﯼ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺁﻏﻮﺵ ﺗﻮ
ﻫﻤﯿﻦ
ﺍﻧﺒﻮﻩ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ ﻫﺎﺳﺖ
ﺍﮔﺮ ﺑﺪﺍﻧﯽ
ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﮔﺮﺑﺪﺍﻧﯽ…
سلام به قاصدک های خبر رسان که محکوم به خبرند
و سلام به شقایقهایی که محکوم به عشقند
و سلام به تو که محکوم به دوست داشتنی
صبح بخیر
حوالی بعضیا انقدر هوا دلچسب است
که دوست داری یک خانه نُقلی کنارشون اجاره کنی
و با خیالِ راحت زندگی رو با آرامش تنفس کنی
تنها کسی که با من درست رفتارمیکند خیاطم است
که هر بار مرا میبیند، اندازه های جدیدم رامیگیرد.
بقیه به همان اندازه های قبلی چسبیده اند
و توقع دارند من خودم را با آنها جور کنم.
..
.
آن روزها گنجشک را رنگ میکردند و جای قناری میفروختند
این روزها هوس را رنگ میکنند و به جای عشق میفروشند
آن روزها مال باخته میشدی
این روزها دلباخته ...
سعی نکن حالم را درک کنی
باگذشته ام خیلی فرق کردم
هر وقت در آغوشِ هیچکس ضربان قلبـت تنـد نشد
و با هیچ نگـاهی دلت نلـرزید
میتوانی مرا درک کــنى
روی تمام لباس هایم
اسمت ریخته !
پاک هم نمی شود
درد این است !
و الا
رفتنت حرف عجیبی نیست
از بس که خدا عاشق نقاشی بود
هر فصل به روی بوم، یک چیز کشید
یک بار ولی گمان کنم شاعر شد
یک گوشه ی دنج رفت و پاییز کشید