مطالعات تاریخی: => پایان تاریخ => مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی => افسانه ازدواج عمر با دختر علی (ع) => میترائیزم ایرانی، جاماسب و زردشت => عید نوروز بشر، و تمدن سازی انسان |
http://www.binesheno.com/
مطالعات تاریخی: => پایان تاریخ => مکتب در فرایند تهاجمات تاریخی => افسانه ازدواج عمر با دختر علی (ع) => میترائیزم ایرانی، جاماسب و زردشت => عید نوروز بشر، و تمدن سازی انسان |
http://www.binesheno.com/
وقتی از شبهایم برایت نوشتم آسمان تهی بود ٬ تهی از ستاره ٬ تهی از
عشق ٬ تهی از تو ٬ از من .
تمام پنچره ها گم شده بودند ٬ غریب بودند به اندازه طلوع بر سر دیوار
شب ٬ بیگانه بودند به اندازه لبخند بر روی لبهایم و تو بی ریا بودی
مثل غروب و بی صدا رفتی همانند شبنم از سر گلبرگهای شقایق
کاش سراب خیالم با آب به پایان می رسید
کاش طناب نجاتم رنگ خون نداشت
کاش سهم من ازاین راه کوتاه خاطره بود
به رنگ آبی آسمان
کاش نگاهم راپرنمی کردم ازگل رز
تمام راه رابه محبت اون باغبونی رفتم
که یک روز گل محبت رانشانم داد
کاش پیش من بودی
کاش دستانت در دستانم بود
و لطافت هزار ابر سپید بهاری را
در دست داشتم
و در اوج خوش بختی پرواز می کردم
کاش می توانستم به چشمانت نگاه کنم
و با هر نگاه من
هزار هزار واژه ناگفته عشق را
به یک باره به سوی تو روان می کردم
و با هر نگاه تو
شادی در چشمان من می جوشید
کاش می توانستم صدای گرم تو را بشنوم
تا چون آبشاری از نغمه های روح انگیز
بر عمق جانم جاری گردد
و همه غم های فراق را بزداید
کاش پیش من بودی
من با گرمای عشق تو زنده ام
چه زیباست
که تو تنها نیاز من باشی
و چه عاشقانه است
که تو تنها آرزویم باشی
و چه رؤیایی است
این لحظه های ناب عاشقی
و من همه زیبایی عاشقانه و رؤیایی را با فقط تو حس می
کنم
و اگر غروری در من هست غرور عشق به توست
تنها در معبر آیینه ها نشسته ام شب را با مژگانم خلوتی
است.
دو ستاره غریب در کهکشانهای مردمکم سرگردانند .
به دنبال قتل گلی در کابوس برگی به خواب رفته بودم و
اکنون در هذیان سیاره بی گناهی دست و پا می زنم .
من همان سایه ام که پس از گسترش کویرها و انسداد قنات ها
کنار بابونه ای مجروح به زمین فرو رفته ام ...
اینک این هبات آیینه ای من است . من از مومیایی خاک به
در آمده ام از خیالات ابرگیر و مه آلود واراسته ام و
اکنون در سرزمینی سکونت دارم که اسباب بازی کودکانش
زمان است .
دیگر مرا در حزن زمین بجویید که آوای من از فراسوی ابرها
می آید ...
تنها در معبر آیینه ها نشسته ام شب را با مژگانم خلوتی
است.
دو ستاره غریب در کهکشانهای مردمکم سرگردانند .
به دنبال قتل گلی در کابوس برگی به خواب رفته بودم و
اکنون در هذیان سیاره بی گناهی دست و پا می زنم .
من همان سایه ام که پس از گسترش کویرها و انسداد قنات ها
کنار بابونه ای مجروح به زمین فرو رفته ام ...
اینک این هبات آیینه ای من است . من از مومیایی خاک به
در آمده ام از خیالات ابرگیر و مه آلود واراسته ام و
اکنون در سرزمینی سکونت دارم که اسباب بازی کودکانش
زمان است .
دیگر مرا در حزن زمین بجویید که آوای من از فراسوی ابرها
می آید ...
بازم احساس تنهایی میکنم. تنهای تنها در
سرزمینی نا اشنا میان حقایقی که از آن
گریزانم. در این هنگام دنبال کسی میگردم
تا حرف دلم رو برایش باز گوکنم اما وقتی
از همه کس وهمه چیز ناامید می شوم به خلوت
ترین مکان پناه می برم و به دور از چشم
دیگران اشک می ریزم. اشک هایی که بیان
کننده درد های درونی ام هستند و در میان
اشک هایم تو را صدا می زنم و می خواهم که
کنارم باشی.
ولی تو نیستی عزیزم .
و فقط یاد توست که به من ارامش میده.
بیا پیشم
امروز بیش از اندازه به تو محتاجم .
باورم کن...
خلوتم را نشکن
شاید این خلوت من کوچ کند
به شب پروانه
به صدای نفس شهنامه
به طلوع اخرین افسانه
و غروبی که در آن
نقش دیوانگی یک عاشق
بر سر دیواری پیدا شد
خلوتم را نشکن
خلوتم بس دور است
ز هوای دل معشوق سهند
خلوتم راه درازی ست میان من و تو
خلوتم مروارید است به دست صیاد
خلوتم تیر کمانی ست به دست سحر
خلوتم راه رسیده به خداست
خلوتم را نشکن
منتظر لحظه ای هستم که دستانت را عاشقانه زیر باران بگیرم .
چه عاشقانه دستم را گرفتی و با من حرف زدی ، می خواهم لحظه
ای کنار تو دوباره زیر باران قدم بزنم و با تو حرف بزنم .
عزیزترینم تو مرا را با عشق آشنا کردی ،
عشق تو در وجودمجاری شده است .
بگذار وقتی از خواب بیدار می شوم چشمان تو را ببینم،
بگذار دستان تو را در دستانم لمس کنم .
بگذار از حضور تو آرامش بگیرم ، بگذار در دریای بی کران
چشمانت غرق شوم .
بگذار تو لالایی خواب خوش آواز من باشی ، بگذار قلبم را پر
از نور و عشق تو کنم .
بگذار بی صدا تماشایت کنم ، بگذار قلبم را به تو هدیه کنم
، بگذار زندگی را با تمام وجود در کنارت احساس کنم .
بگذار برایت بنویسم و از فاصله ها گله کنم .
بگذار همه آوازهایی که برای تو خواندم را به خاطر بیاورم
. بگذار شاخه ای گل را به تو هدیه کنم .
ای خوب من بگذار سر بر شانه هایت بذارم و درد دلهایم را به
تو بگویم .
بگذار بگوییم نام تو بهترین سرود برای من است .
بگذار دراین سکوت دستانت را بگیرم و با مشرق چشمانت شبم را روشن
کنم .
بگذار به تو بگوییم دوستت دارم ، بگذار بگویم سطر سطردفترم
تو هستی ، وجود توست .
دوستت دارم
چشای آبی تو مثل یه دریا میمونه
دل خسته منم مثل یه ماهی میمونه
ماهی خسته من می خواد تو دریا بمونه
ماهی خسته من نذار که تنها بمونه
ماهی دوست داره خونه ش همیشه تو دریا باشه
بوسه بر موج بزنه کنار ماهیها باشه
ماهی خسته من می خواد که تنها نباشه
ماهی خسته من بذار تو دریا بمونه
ماهی اگه تنها باشه خسته و دلگیر میشه
ماهی تو دریا نباشه اسیر ماهیگیر میشه
نکنه یکی بیاد چشماتو از من بگیره
ماهی دل بمیره دریاتو ماتم بگیره
ماهی خسته من نذار که تنها بمونه
ماهی خسته من نذار که تنها بمونه
یک نفر نیست که غمهای مرا بشناسد
یک نفر نیست که دنیای مرا بشناسد
یک نفر نیست که رویای مرا بشناسد
یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد
یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک
طلب عشق و تمنای مرا بشناسد
یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی
غم پنهان ، غم پیدای مرا بشناسد